نویسندگان

قراره دوستان یعنی نگین الهام صدف آیدا و آیناز تو درست کردن این بلاگ کمکم کنند.

لطفا نظر بدین.

[ بازدید : 600 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 23 فروردين 1395 ] [ 16:14 ] [ محدثه ]

[ ]

مهرماه

باز مهرآمد.بوی مدرسه آمد.بچه ها با کوله پشتی های تازه و پرشان و با یونیفرم های اتو کشیده و ترو تمیز به مدرسه می روند. و من به این روز ها می نگرم و به دوستانم فکر میکنم که حالا از هم جدا شده ایم. ولی مطمئنا به فکر هم هستیم. از وقتی با هم آشنا شده ایم همیشه روز اول مدرسه هم دیگر را می دیدیم و هم را پر محبت در آغوش می کشیدیم. پنچ سالی است که هم را می شناسیم ولی انگار مدت هاست که با هم دوستیم. قطعا این جدایی دلیل بر بی خبری از هم نمی شود. هرجا و هر کس که باشد خبری از آن می گیزیم و در شادی ها و در غم ها کنار هم خواهیم بود حتی دلی. و من می نگرم به این روز ها ......

[ بازدید : 384 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 31 شهريور 1396 ] [ 10:30 ] [ محدثه ]

[ ]

محرم

سکوتی غریب و دلگیر تمام فضای کربلا را فرا گرفته است

و سیاهی شب وادی طف را در مشت

و فقط باد گرمی از سوی فرات به خیمه ها می وزد

، هر از چندی صدای قهقهه کودکی که مادری را به بازی گرفته است

سکوت را بر هم می زند

عباس علمدار سپاه حسین کمی آنطرفتر با زهیر قدم میزند

و از رزم فردا می گوید

و گهگاه لبخندی مردانه همزمـان بـر لبـان هر دوشان می نشیند

و هر دو خوب می دانند که فردا چشمهای امید بسیاری

بر بازوان این دو دوخته خواهد شد

حبیب آتشی بر افروخته و در پناه روشنایی آن شمشیرش را صیقل می دهد

و زیر لب زمزمه کنان شعر می خواند

و پیداست خویشتن را مخاطب کلماتش قرار داده

و برای فردا آماده می شود

بریر با فاصله کمی از حبیب آرام آرام قرآن می خواند

و قطرات اشکش همچون دانه های الماس بر گونه هایش می لغزد

و زمین تشنه کربلا را سیراب میکند

، گاه سر از گریبان میگیرد و با گوشه چشم حبیب را می نگرد

و باز مشغول تلاوت می گردد


سالار شهیدان بخوبی می دانست

که مسئله وداع را بایستی بر خواهر تصویر کند

خواهرش را به آرامی صدا کرد

پرده خیمه بالا رفت و زینب با دیدن برادر چون همیشه خندید

زینب از خیمه بیرون آمد و با اینکه می دانست برادرش خبر خوشی برایش ندارد

گوش جان به سخنان حسین سپرد

، سخن از دلتنگی ها بود و درخواست تحمل .

سخن گفتن با تو هیچگاه تا این اندازه برایم دشوار نبوده است

، خواهرم کلمات بسختی برای ادای سخن بدام زبان می افتد

و اگر نبود مسئولیت سنگینی که بر دوش توست

بخدا قسم هیچگاه حاضر نمی شدم فشار و اندوهی را بر قلبت تحمل کنم ،

زینبم بیش از پنجاه سال است که مرا می شناسی

و خیلی خوب می دانی که چقدر برایم عزیز هستی ،

تو برای من تنها یک خواهر نبوده ای ،

دردهای سنگین دلم را همیشه با تو می گفتم

و سخنان زیبای تو همیشه مرهم زخمهای دلم بود زینب جان ،

وقت تنگ است و تا به صبح چیزی نمانده است ،

از صبح که نبرد در می گیرد تمامی زنان و کودکان حرم را در خیمه ای گرد آور

و خود مواظبشان باش تا احدی از خیمه خارج نشود ،

نظاره اجساد خون آلود شهیدان شاید برای همگان قابل تحمل نباشد

زنان شوی مرده را آرامش بده و کودکانشان را در آغوش بگیر

و مگذار شیون طفلی به خیمه های عمر سعد برسد ،

، خواهرم با اشکهایت بی صبرم مکن

، مبادا فردا وقتی نوبت من فرا رسد از خود بیخود شوی

و در پی ام به میدان آیی ، جان حسینت تحمل کن

۸۴ زن و کودک جز تو پناهی نخواهند داشت ،

استوار باش نمیگویم گریه نکن نه ، ولی بیصدا

حتی صدای شکستن بغضت را جز خدا نباید بشنود .

خواهرم ، کودکانم را بسیار مواظبت کن

آنها پس از من به خیمه ها یورش می آورند

و به قصد غارت بر طفلان نیز رحمی نمی کنند ،

من تا توانسته ام خارهای این اطراف را چیده ام

تا به هنگام فرار ، گامهای بچه ها را جراحتی نرسد .

زینبم درباره رقیه به تو سفارش می کنم ،

بعد از اصغر او را بسیار دلتنگ خواهی یافت

بیش از هر کس به او بپرداز ، هر گاه از فراز شتری بر زمین میافتد

پیاده شو و آرامش کن .
---------------------------------------------------------------------------
و فردا

زینب خوب مي دانست که اين آخرين تصويرهائي است که مردمک چشمش از حسين (ع) بر ميدارد ،

يک لحظه نگاه از او نميگرفت ،

برادر به خيمه ها سر کشي ميکرد ،

باز مي گشت و با باقي مانده سپاه نورش سخن ميگفت ،

فرزندان خردسالش را نوازش ميکرد ،

گهگاهي هم براي چند لحظه بر تيرک خيمه اي تکيه ميداد و نفسي تازه ميکرد ،

و زينب يک آن از او غافل نبود ،

روز اولي که زینب به دنيا آمد پيامبر در آغوشش کشيد و زینب گريه ميکرد ،

قنداقه اش را بدست پدرش علي دادند دختر همچنان ميگريست ،

مادر مهربانش او را به سينه چسباند ، چشمان کوچکش امان نميداد

امام حسن دو ساله نوازشش کرد فايده اي نداشت ،

زينب را در آغوش حسين يک ساله گذاردند ،

صداي ضربان قلب حسين آرامش کرد و گريه قطع شد

و نو رسيده زهرا در آغوش برادر به خواب رفت

و يا آنگاه که عبدالله جعفر براي ازدواج با او با اميرالمومنين سخن مي گفت ،

فرمود :

به عبدالله بگوئيد به شرطي که : ازدواج ما سبب دوري از برادرم نگردد ،

در هر سفر که او رود من نيز با او باشم .

و اکنون حسينش براي هميشه از او فاصله مي گرفت ،

از يک سو جذبه عشقي مقدس او را بدنبال برادر ميکشاند

و از سوي ديگر مسئوليت سرپرستي دهها زن و کودک ،

و سنگين تر از آن رسالت ابلاغ پيام خون برادر او را بر جاي ميخشکاند ،

حسين سوار بر اسب آرام آرام در افق صحرا محو مي شد ،

هيچگاه چون اين لحظه اينقدر در عشق يک ديدار بي تاب نبود

که امام عالمیان به فريادش رسيد ،

سفارش آخرين مادرش زهرا چون تحفه اي الهي تمام فضاي خاطرش را به شوقي کشيد ،

بي درنگ به دنبال برادر دويد و از ناي جان فرياد ميزد که

« مهلاً مهلا ، يابن الزهرا » ، اي پسر فاطمه لحظه اي درنگ کن ،

تو گوئي امام شهيدان نيز منتظر همين يک صدا بود ،

پاي اسب بر زمين خشکيد ، حسين با عجله روي بسمت خيام و بلافاصله از اسب به زير آمد ،

اکنون خواهر و برادر دور از همه ، با هم راز ميگويند :

« يا حسين ، مادرم گفته بود که در چنين لحظه اي زير گلويت را ببوسم » ،

حسين لبخندي زد و به آسمان خيره شد تا خواهري که اکنون در آتش فراق آب مي شد بر حنجره اش بوسه زند

و باز سوار رو به ميدان براه افتاد .

خواهر آرام آرام اشک ميريخت و تا حسين در خيل سپاه عمر سعد گم نشد به خيام باز نگشت ،

به فرمان برادر هيچ کس حق ندارد از خيام بيرون آيد ،

زينب سعي دارد در پيش چشم اهل حرم خسته و نالان ننماياند ،

کنار کودکي از فرزندان شهدا زانو ميزد و با لبخند نوازشش ميکرد ،

اما خدا ميدانست که در دل خود چه طوفان غمي دارد .

هر گاه طول خيمه را ميپيمود بي اراده از در چادر ، نگاهي بسوي ميدان مي افکند

و چيزي زير لب زمزمه ميکرد ،

مدتي بود که ديگر تکبير حسين بگوش نميرسيد ،

که ناگاه صداي شيون غريبي ،

او را متوجه بيرون خيام کرد ،

اهل حرم چيزي ديده بودند و از غم بر سر و سينه ميکوفتند ،

سراسيمه پرده خيمه را کنار زد ، اسب سفيد حسين بود بدون سوار و خسته ،

خون سرخ تک سوار شهادت يالش را خضاب کرده بود ،

زينب بي درنگ به سمت گودال قتلگاه ميدويد ،

گوئي عشق در برابر عقل قدرت نمائي ميکرد ،

دختر حسين آرام صورت اسب را ميان دستان کوچکش گرفت :

« اي ذوالجناح ميدانم چه پيامي داري ، اما سئوالم را پاسخ ده ،

آيا پدر مظلومم با لب تشنه جان داد يا نه ؟ ... »

اکنون ميرفت تا جانسوزترين صحنه آفرينش به روي پرده وجود آيد .

گامهاي زينب لحظه اي بر فراز تلي که بعدها بنام خود او نامگذاري شد قرار گرفت ،

چشم بر گودال دوخت ، از دور صحنه اي را ديد که هرگز قصد باورش را نداشت

با عجله به سمت پیکر حسين سرازير شد

در چند قدمي جسم خونين ابي عبدالله ايستاد

و بعد آرام آرام و با احترامي شگرف بطرف برادر گام زد .

اي آسمان کربلا تو شاهدي که در آن لحظه بر زينب چه گذشت ،

زانوانش که ديگر تاب ايستادن نداشت بر بالين حسين بر زمين بوسه زد

و همانگونه که با قطرات اشکش بدن خونين حسين را شستشو ميداد ،

با پنجه هاي لرزانش نيزه هاي شکسته را کنار ميزد

و زير لب فقط يک ندا : « انت اخي وا محمدا واعليا » ،
--------------------------------------------------------------------------------

قريب بر 360 ضربه شمشير و نيزه ، از يک پيکر چه باقي ميگذارد ،

زينب ، به ياد آورد زماني را که پيامبر حسين خردسال را بـر دوش ، ميگرفت

و در کوچـه هاي باريک مـدينـه مدام فرياد ميزد : « حسين از منست و من از حسين » ،

و اکنون بوسه گاه پيامبر با تير سه شعبه دريده شده بود ،

به رسم حجت و وداع براي بوسيدن روي برادر تصميم گرفت که .... اما نه ، خداي من ....

ناچار خم شد و لبها را به رگهاي بريده مردي گذارد که 1400 سال بعد

عاشقان نوجوانش پیشانی بند عشق او بر سر بسته

و براي انتقام خون پاکش تمام بيابانهاي جنوب ايران را به آتش عشق کشيدند .

آنها به شوق وصال او در نيمه هاي شب از اروند گذشته

و سه راه شهادت را در شلمچه براي عشق به يادگار گذاردند ،

و از خاکريزهاي بوي خون گرفته عبور کردند ،

-----------------------------------------------------

تسلیت

[ بازدید : 364 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 31 شهريور 1396 ] [ 10:18 ] [ محدثه ]

[ ]

تابستان

ما امسال تابستان عجیبی داشتیم. هنوز درست و حسابی شروع نشده بود که شنیدیم: ‌«یک عدد دکل گم شده‌». من از دوستم اسکندر پرسیدم: ‌« مگر می‌شود یک دکل خود به خود گم شود؟‌» اسکندر گفت: ‌«چرا نشود. مثلاً ما کچ‌های تخته سیاه را بر می‌داریم بعد به آقا معلم می‌گوییم گم شده.‌» پدرم که حرف‌های ما را شنیده بود، مهربانانه به سمت من آمد و من را کتک زد و گفت: ‌«گچ دزد، عاقبت دکل دزد می‌شود.‌»

در تابستان امسال برنامه ماه عسل هم پخش شد و خیلی خوب بود چون ما مثل هر سال دور هم می‌نشستیم و زار زار خون گریه می‌کردیم. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه یک دختر خانم که در عروسی‌ها پوز می‌داد و یک پسر علاقه‌مند به پرش عاشقانه از ارتفاع به برنامه آمد. بعد از این ماجرا پدرم روی تمام کانال‌های صدا و سیما قفل والدین گذاشت و من را کتک زد تا از بدآموزی جلوگیری کند.
چند روز بعد گفتند: ‌«دعواهای هسته‌ای به پایان رسیده.‌» ما هم بسیار خوشحال شدیم و به خیابان رفتیم و من کمی حرکات موزون انجام دادم، وقتی به خانه برگشتیم، پدرم من را کتک زد. داشتم به علت کتک خوردنم فکر می‌کردم که پدرم در حالی که روزنامه‌ای زیر بغلش بود، گفت: ‌«غرب سر ما کلاه گذاشته، اون‌وقت توی بزغاله میری حرکات موزون انجام میدی؟ رقاص؟‌» سپس همان روزنامه را لوله کرد و در حلق من قرار داد.

یک روز با شوق فراوان کلیپ آهنگ عموتتلو را به پدرم نشان دادم و گفتم: ‌«این همونیه که می‌گفتی بَده. نگاه کن ببین رو ناو ارتش داره میخونه.‌» پدرم به دقت کلیپ را تماشا کرد و به سمت من آمد و مرا بوسید و دوباره کلیپ را نگاه کرد و به سمت من آمد و من را کتک زد و گفت: ‌«خالکوبیشو الان دیدم. بار آخرت باشه از این چیزا تو موبایلت می‌بینم.‌»

در یکی دیگر از روزهای زیبا و نکبت بار تابستان با پدرم برای خرید به هایپر مارکت ‌«اصغر بقال‌» رفتیم. در آنجا شنیدیم که مردم تصمیم دارند خودروي صفر ایرانی خریداری نکنند. به پدرم گفتم: ‌«بیا ما هم با مردم همراه شویم‌». با شنیدن این سخن پدرم فی المجلس من را کتک زد و گفت: ‌«ای خیانتکار، کاش بین سقف و بلبرينگ پراید کتلت می‌شدم و این صحنه را نمی‌دیدم که پسر گوساله‌ام به صف خائنین پیوسته!‌»

در همین اواخر به پدرم گفتم: ‌«پدر بر اساس نظر سنجی یک موسسه، ایرانی‌ها عصبانی‌ترین مردم جهان شناخته شدند. من یاد شما افتادم که با عصبانیت، کلا تابستان ما رو نابود نمودید‌». پدرم با نرمی پاسخ داد: ‌«پسرم منو ببخش. عصبانیت من از سر دلسوزیه، واسه اینه که در آینده فرد مفیدی برای جامعه باشی‌». واقعا لحظه عجیبی بود. سکوتی سنگین محیط را فرا گرفته بود. پدرم اتاق را ترک کرد و من در پشت پنجره در حالی که به افق می‌نگریستم به امید رسیدن پاییزی دل انگیز بودم که یه‌دفعه پدرم از پشت، بروس‌لی وار با حرکت پامرغی به سمتم حمله کرد و من را کتک زد و گفت: ‌«این آخرین کتک رو هم بخور پسرم که دفعه دیگه به آمار موسسات غربی استناد نکنی‌".

[ بازدید : 385 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 13 تير 1396 ] [ 22:22 ] [ محدثه ]

[ ]

ای معلم سپاس

ای معلم تو را سپاس : ای آغاز بی پایان ، ای وجود بی کران ، تو را سپاس .ای والا مقام ،

ای فراتر از کلام، تورا سپاس. ای که همچون باران بر کویر خشک اندیشه ام باریدی

سپاست می گویم، تو را به اندازه تمام مهربانی هایت سپاس می گویم . ای نجات بخش

آدمیان از ظلمت جهل و نادانی،ای لبخندت امید زندگی و غضبت مانع گمراهی تو را سپاس

می گویم . این تویی که با دستان پر عطوفتت گلهای علم و ایمان را در گلستان وجود می

پرورانی و شهد شیرین دانش را به کام تشنگان می ریزی. پس تو را ای معلم به وسعت

نامت سپاس می گویم . همان نامی که چهار حرف بیشتر ندارد ، اما کشیدن هر حرف و

صدایش زمانی به وسعت تاریخ نیاز دارد.

روز معلم را به تمام معلمان عزیزم تبریک می گویم و دعا می کنم که همه ی معلمان سرزمینم در راحتی و آرامش باشند .

[ بازدید : 370 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 11 ارديبهشت 1396 ] [ 20:31 ] [ محدثه ]

[ ]

عکس ماکت


این عکس بالایی یه طرفه ماکته عکس پایینی طرف دیگش



بچه نظرتون چیه؟

اینو درس کنیم؟ نظر بزارین.


[ بازدید : 2931 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 5 ارديبهشت 1396 ] [ 21:17 ] [ محدثه ]

[ ]

مادرم دوستت دارم

بچه که بودم دلم به گرفتن گوشه چادر مادرم و رفتن به بیرون خوش بود
اکنون بزرگ شده ام مادرم را می خواهم , نه برای گرفتن گوشه چادرش
می خواهمش که با گوشه چادرش اشکهایم را پاک کنم.
نه اینکه دلم خوش شود که می دانم نمی شود !
شاید آرام بگیرم با بوی خوش چادر مادرم

مادرم دوستت دارم.

[ بازدید : 436 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 20 آذر 1395 ] [ 18:55 ] [ محدثه ]

[ ]

تسلیت محرم


با سلام من هم تاسوعا و عاشورای حسینی را به تمام شیعه های عاشق آن امام تسلیت عرض می نمایم.




از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟

یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟

بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام

بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟

اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید

محشر الله الله است می دانی چرا؟

یک بغل باران الله الصمد آورده ام

نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟

راه عقل ازآن طرف راه جنون از این طرف

راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟

از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست

فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟

از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید

انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟

از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد

باز اما بهترین ماه است می دانی چرا؟


[ بازدید : 586 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 19 مهر 1395 ] [ 15:40 ] [ محدثه ]

[ ]

تقدیمی

این پست رو فقط به خاطر دوستام گذاشتم تا بهشون بگم که خیلی خیلی خیلی دلم براشون تنگ شده و درسته که تنها یه ماه مونده که هم دیگه رو ببینیم ولی برای من این یک ماه مثل یک قرن طولانی است و برای دیدن شما لحظه شماری می کنم. امید وارم در شروع سال جدید کینه و دل شکستن رو کنار بذاریم و دوباره مثل خواهر کنار هم باشیم و به هم دیگر کمک کنیم. امید وارم تا اخر عمر همیشه و همه جا 6خواهری باشیم که همه میشناسند نه به خاطر درس خوندن بلکه به خاطر کنار هم ماندن.

دوستتون دارم خواهرای گلم

[ بازدید : 673 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 27 مرداد 1395 ] [ 18:21 ] [ محدثه ]

[ ]

انرژی مثبت

امید وارم با خوندن این جملات گرانبها شادی و نشاط را به زندگی خود بدهید

[ بازدید : 535 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 26 مرداد 1395 ] [ 18:07 ] [ محدثه ]

[ ]

تبریک

با سلام به نوبه خودم فرا رسیدن عید سعید فطر را بر همه مسلمین تبریک می گم.

[ بازدید : 535 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 15 تير 1395 ] [ 21:47 ] [ محدثه ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]